دزد بیشعور
گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.
او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است..!
تاریخ: 21 فروردين 1394برچسب:داستان کوتاه'داستان اموزنده'داستان عاشقانه , داستان فلسفی , داستانهای مفید ,,
ارسال توسط **علیرضا**
آخرین مطالب